پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل ، آرامش را تصویر کند نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند آن تابلو ها ، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب ، رودهای آرام ، کودکانی که در خاک می دویدند ، رنگین کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد اولی ، تصویر دریاچه ی آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید، و اگر دقیق نگاه می کردند، در گوشه ی چپ دریاچه، خانه ی کوچکی قرار داشت، پنجره اش باز بود، دود از دودکش آن بر می خواست، که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد اما کوهها ناهموار بود ، قله ها تیز و دندانه ای بود آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای تاریک بود، و ابرها آبستن آذرخش، تگرگ و باران سیل آسا بود این تابلو هیچ با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند، هماهنگی نداش
پسر كوچكي وارد مغازه اي شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد و بر روي جعبه رفت تا دستش به دكمه هاي تلفن برسد و شروع كرد به گرفتن شمارهمغازه دار متوجه پسر بود و به مكالماتش گوش مي داد پسرك پرسيد خانم، مي توانم خواهش كنم كوتاه كردن چمن هاي حياط خانه تان را به من بسپاريد؟زن پاسخ داد كسي هست كه اين كار را برايم انجام مي دهد پسرك گفت خانم، من اين كار را با نصف قيمتي كه او مي دهد انجام خواهم داد زن در جوابش گفت كه از كار اين فرد كاملا راضي است پسرك بيشتر اصرار كرد و پيشنهاد دادخانم، من پياده رو و جدول جلوي خانه را هم برايتان جارو مي كنم در اين صورت شما در يكشنبه زيباترين چمن را در كل شهر خواهيد داشت مجددا زن پاسخش منفي بود پسرك در حالي كه لبخندي بر لب داشت، گوشي را گذاشتمغازه دار كه به صحبت هاي او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت پسر، از رفتارت خوشم آمد ؛ به خاطر اينكه روحيه خاص و خوبي داري دوست دارم كاري به تو بدهمپسر جواب داد نه ممنون، من فقط داشتم عملكردم را مي سنجيدم من همان كسي
یک روز خانم مسنی با یک کیف پر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی 1 میلیون دلار افتتاح کرد سپس به رئیس شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصاً مدیر عامل آن بانک را ملاقات کند و طبیعتاً به خاطر مبلغ هنگفتی که سپرده گذاری کرده بود، تقاضای او مورد پذیرش قرار گرفت قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برای آن خانم ترتیب داده شد پیرزن در روز تعیین شده به ساختمان مرکزی بانک رفت و به دفتر مدیر عامل راهنمایی شد مدیر عامل به گرمی به او خوشامد گفت و دیری نگذشت که آن دو سرگرم گپ زدن پیرامون موضوعات متنوعی شدند تا آنکه صحبت به حساب بانکی پیرزن رسید و مدیر عامل با کنجکاوی پرسید راستی این پول زیاد داستانش چیست؟ آیا به تازگی به شما ارث رسیده است؟ زن در پاسخ گفت خیر، این پول را با پرداختن به سرگرمی مورد علاقه ام که همانا شرط بندی است، پس انداز کرده ام پیرزن ادامه داد و از آنجایی که این کار برای من به عادت بدل شده است، مایلم از این فرصت استفاده کنم و شرط ببندم که شما
مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها درگرفت آن ها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردند وقتی به موضوع خدا رسید، مشتری گفت من باور نمی کنم که خدا وجود دارد آرایشگر پرسید چرا باور نمی کنی؟ مشتری جواب داد کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج وجود داشته باشد در همین حین توجه هر دویشان به مردی جلب شد که با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده از جلوی مغازه عبور کرد آرایشگر رو به مشتری کرد و گفت آیا در این شهر آرایشگری وجود دارد مشتری با لحنی تمسخر آلود جواب داد آری، این چه سوالی است که می پرسی؟ آرایشگر گفت من که نمی توانم حرفت را باور کنم؛ اگر آرایشگری وجود داشت، این مرد با چنین ظاهری دیده نمی شد مشتری که منظور آرایشگر را دریافته
مردی به بارگاه کریم خان زند معروف به وکیل الرعایا می رود و با ناله و فریاد می خواهد تا با خان زند ملاقات کند سربازان مانع ورودش می شوند خان که مشغول غلیان کشیدن بوده است، سروصدا را می شنود و جویای ماجرا می شود پس از گزارش سربازان، خان دستور می دهد که مرد را به حضورش ببرند مرد به حضور خان می رسد و با این پرسش مواجه میشود چرا این همه ناله و فریاد می کنی؟ مرد با درشتی می گوید همه اموالم را برده است و دیگر چیزی در بساط ندارم خان می پرسد وقتی که اموالت را می بردند تو کجا بودی؟ مرد می گوید من خوابیده بودمخان می گوید خب چرا خوابیدی که مالت را ببرند؟ مرد پاسخی بسیار زیبا به این سوال شاه می دهد برای این که فکر می کردم تو بیداری خان بزرگ زند لحظه ای تامل می کند و آنگاه دستور می دهد تا خسارت مرد جبران شود و در آخر می گوید این مرد حق دارد ما باید بیدار باشیم زهی بر او شاعر شهرستان ورامین Abolghasem karimi
در سال 1968 مسابقات المپيك در شهر مكزيكوسيتي برگزار شد در آن سال مسابقه دوي ماراتن يكي از شگفت انگيزترين مسابقات دو در جهان بود دوي ماراتن در تمام المپيك ها مورد توجه همگان است و مدال طلايش گل سرسبد مدال هاي المپيك اين مسابقه به طور مستقيم در هر 5 قاره جهان پخش مي شود كيلومتر آخر مسابقه بود دوندگان رقابت حساس و نزديكي با هم داشتند نفس هاي آنها به شماره افتاده بود، زيرا آن ها 42 كيلومتر و 195 متر مسافت را دويده بودند دوندگان همچنان با گام هاي بلند و منظم پيش مي رفتند چقدر اين استقامت زيبا بود هر بيننده اي دلش مي خواست كه اين اندازه استقامت و توان داشته باشد دوندگان، قسمت آخر جاده را طي كردند و يكي پس از ديگري وارد استاديوم شدند استاديوم مملو از تماشاچي بود و جمعيت با وارد شدن دوندگان، شروع به تشويق كردند رقابت نفس گير شده بود و دونده شماره چند قدمي جلوتر از بقيه بود دونده ها تلاش مي كردند تا زودتر به خط پايان برسند و بالاخره دونده شماره نوار خط پايان را پاره كرد استاديوم سرا
زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند او یک بسته بیسکويیت نیز خرید و بر روی یک صندلی نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد مردی در کنارش نشسته بود و داشت رومه می خواند وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت پیش خود فکر کرد بهتر است ناراحت نشوم شاید اشتباه کرده باشد ولی این ماجرا تکرار شد هر بار که او یک بیسکوئیت برمی داشت، آن مرد هم همین کار را می کرد این کار او را حسابی عصبانی کرده بود، ولی نمی خواست واکنشی نشان دهد وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد حالا ببینم این مرد بی ادب چکار خواهد کرد؟ مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش دیگرش را خورد این دیگه خیلی پررویی می خواست زن جوان حسابی عصبانی شده بود در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست آن ز
يک پسر کوچک از مادرش پرسيد چرا گريه مي کني؟ مادرش به او گفت زيرا من يک زن هستم پسر بچه گفت من نمي فهمم مادرش او را در آغوش گرفت و گفت تو هيچگاه نخواهي فهميد بعدها پسر از پدرش پرسيد چرا مادر بي دليل گريه مي کند؟ پدرش تنها توانست بگويد تمام زنها براي هيچ چيز گريه مي کنند پسر بزرگ شد و به يک مرد تبديل گشت ولي هنوزنمي دانست که چرا زن ها بي دليل گريه مي کنند بالاخره سوالش را براي خدا مطرح کرد او از خدا پرسيد خدا يا چرا زنها به آساني گريه مي کنند؟ خدا گفت زماني که زن را خلق کردم مي خواستم که او موجودبه خصوصي باشد بنابراين شانه هاي او را آنقدر قوي آفریدم تابار همه ي دنيا را به دوش بکشد و همچنين شانه هايش آنقدرنرم باشد که آرامش بدهدمن به او يک نيروي دروني قويدادم تا توانايي تحمل زايمان بچه هايش را داشته باشد و وقتيآنها بزرگ شدند توانايي تحمل بي اعتنايي آنها را نيز داشته باشد به او توانايي دادم که در جايي که همه از جلو رفتن نا اميد شده انداو تسليم نشود و همچنان پيش رودبه او توانايي ن
مي گويند حدود ٧٠٠ سال پيش، در اصفهان مسجدي مي ساختند روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرين خرده کاري ها را انجام مي دادند پيرزني از آنجا رد مي شد وقتي مسجد را ديد به يکي از کارگران گفت فکر کنم يکي از مناره ها کمي کجه کارگرها خنديدند اما معمار که اين حرف را شنيد، سريع گفت چوب بياوريد کارگر بياوريد چوب را به مناره تکيه بدهيد فشار بدهيد فششششااااررر و مدام از پيرزن مي پرسيد مادر، درست شد؟ مدتي طول کشيد تا پيرزن گفت بله درست شد تشکر کرد و دعايي کرد و رفت کارگرها حکمت اين کار بیهوده و فشار دادن مناره را پرسيدند؟ معمار گفت اگر اين پيرزن، راجع به کج بودن اين مناره با ديگران صحبت مي کرد و شايعه پا مي گرفت، اين مناره تا ابد کج مي ماند و ديگر نميتوانستيم اثرات منفي اين شايعه را پاک کنيم اين است که من گفتم در همين ابتدا جلوي آن را بگيرم شاعر شهرستان ورامین Abolghasem karimi
آخرین جستجو ها